سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را