فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را