چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش