..چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد..
کیست این کیست که در هلهله شوری دارد؟
شیشهوار، آینهدل، سنگِ صبوری دارد..
ماجراییست که کس شرحی از آن نشنیدهست
کسی از مأذنۀ تیغ، اذان نشنیدهست
ماجراییست که این خاکِ زبون کم دیدهست
آسمان نیز به خود بارشِ خون کم دیدهست
ماجراییست که یک شمّه از آن طوفان است
باز هم بر سرِ نی پارهای از قرآن است
و نه این شعله چراغیست که خاموش شود
عشق آن نیست که از یاد فراموش شود..
«شرح این قصۀ جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی؟»..
بروید ای همۀ فخرِ مسلمانیتان!
گل داغی که نشاندید به پیشانیتان!
گلی از شاخه نچیدهست مگر دست شما
عشق را سر نبریدهست مگر دست شما
پس از آن حادثه هرچند دریغ آوردید
پیش از آن معرکه را مرکب و تیغ آوردید
پس از آن گرچه ضریحی به زیارت بستید
پیش از آن بر حرمش راه به غارت بستید..
لبِ تیغ از لب آن خشکگلو تر کردید
دست از خون خدا بهر وضو تر کردید..
موج زد خونِ گل و... دشت به دریا پیوست
آخر آن ظهر عطشنوش به فردا پیوست
و اگر تیغ سخن در رگ من میجوشد
خون هفتاد و دو تن در رگ من میجوشد
وقت آن است که ما تیغ دو دم برداریم
و به خونخواهی خورشید، علم برداریم..