تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی