قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده