سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی