سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده