بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود