رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات