او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت