سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی