ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا