روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم