روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
نخلها چون لاله پرپر میشدند
در هجوم تیغ بیسر میشدند
از عطش میسوخت یاس و یاسمن
موج میزد خون به دامان چمن
برگ برگ گل ز خون شیرازه داشت
خاکِ تشنه، بوی خون تازه داشت...
بود اشک چشم خلق و آه، سرخ
آسمانها سرخ و مهر و ماه سرخ
کهکشان در کهکشان خونبار بود
خاک از خون خدا سرشار بود
رنگ و روی آسمان شرمگین
بود رنگ لحظههای واپسین
::
آنکه قرآن جسم و او جانش بُوَد
خالق یکتا ثناخوانش بود
آنکه در کشتی عزت ناخداست
سورۀ والفجر و مصباحالهداست
آنکه با بیدادگر پیکار داشت
پیکری از جوش خون گلنار داشت...
همچنان خورشید گلفام غروب
در هجوم نیزه بر بام غروب...
غنچه غنچه زخم زخم پیکرش
آتش افشان بود چون چشم ترش
ناگهان آیینهدار آفتاب...
خردسال بیقرار آفتاب...
آنکه محبوب دل اهل ولاست
یازدهساله دلی عشق آشناست
آن حَسن حُسن و حسینی خلق و خو
سروقد و گلسرشت و مشکمو
آنکه عبداللهِ عشقش خواندهاند
جان فدای راهِ عشقش خواندهاند
عصر عاشورای خون در خیمهگاه
داشت بر لب چلچراغ سرخ آه...
از حرم بیجان پناه آمد برون
سربرهنه همچو ماه آمد برون...
::
غرق خون تا پیکر خورشید دید
آسمانی جامه را بر تن درید
خم شد و گلبوسه زد بر روی او
شانۀ دل زد به تار موی او...
گفت ای مولای دل، محبوب من
ای عموی نازنین خوب من
دیده بگشا روی ماهم را ببین
درد و داغ و اشک و آهم را ببین...
::
آری عبدالله، ماه شبشکن
بود با خورشیدِ حق گرم سخن
که بناگه آسمان شبرنگ شد
عرصه بر خورشید عزّت تنگ شد
آنکه کفرش کینۀ توحید داشت
قصد قتل حضرت خورشید داشت
برق تیغش را چو عبدالله دید
خشم را در چشم آن گمراه دید
کرد بهر حفظ مولا بیدریغ
دست و بازو را سپر در بطن تیغ...
دست را تا زیر تیغ از دست داد
سر به روی سینه مولا نهاد...
::
داشت بر لب در دل دریای خون
نغمۀ «اِنا اِلیه راجعون»...
با مژه در موجِ خون یاقوت سُفت
خستهخاطر با خدای خویش گفت:
بارالها این من و این ماه من
این تن صد چاک عبدالله من
این گل بر سینهام پرپر شده
سرجدا از تیر و از خنجر شده
این من و این دیدۀ بارانیام
این من و این آخرین قربانیام
امر امر توست ای معبود من
نیست غیر از وصل تو مقصود من...