وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود