آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده