آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده