آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است