مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده