پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده