مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود