غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است