سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند