ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند