شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

جان پیمبر

دریا بدون ماه تلاطم نمی‌کند
تا نور توست، راه کسی گم نمی‌کند

در لحظه‌های سبز مناجات با خدا
حتی کلیم چون تو تکلم نمی‌کند

در زندگی غذای تو شد نان جو، نمک
مرد بهشت، روی به گندم نمی‌کند

جان پیمبری! اگر از او جدا شوی
یک غنچه این بهشت تبسم نمی‌کند

او راحت تو و تو قرار پیامبر
می‌یافت با تو جان دوباره پیامبر


وقتش رسیده است که یک آرزو کنی
این خاک را زلال‌تر از آبرو کنی

تا عرش شانه‌های نبی کرده‌ای عروج
تا مثل او به دعوت معراج رو کنی

دنیا به حسرت نگهت زیر پات ماند
تا چند کفش‌های خودت را رفو کنی؟

هم‌صحبت تو نیست کسی غیر فاطمه
برخیز سمت آینه تا گفتگو کنی

زیباترین طلیعۀ قدر تو فاطمه‌ست
پشت و پناه خیبر و بدر تو فاطمه‌ست


وقت «سلونی» است که خود را نشان دهی
تا که خبر از آن طرف آسمان دهی

در بستر پیمبر اگر آرمیده‌ای
این آرزوی توست به جایش تو جان دهی

تا که حدیث منزلت از شأن تو گواست
شرح نگین خاتم پیغمبران دهی..

حالا بیا کلید بهشت خدا به دست
باید که راه را به محبان نشان دهی

ای مرد زخم خوردۀ میدان جنگ‌ها
حالا نگاه کیست بر آن زخم‌ها دوا


بر چهره‌ات نگاه پیمبر چه دیدنی‌ست
وقت وصال این دو برادر چه دیدنی‌ست

زیباترین ترانۀ صبح قیامت است
ساقی کنار چشمۀ کوثر چه دیدنی‌ست

این روشن است سایۀ حق در وجود توست
کعبه ز نور توست منور، چه دیدنی‌ست

وقتی شکوه قدرت تو جلوه می‌کند
در دست‌های تو در خیبر چه دیدنی‌ست

بر بال جبرئیل نوشته فضائلت
این بال و پر برای پیمبر چه دیدنی‌ست

اهل سقیفه از تو چه دورند یا علی
در دیدن مقام تو کورند یا علی


نور شما نشانۀ صبح سپیده است
خلقت گلی ز باغ بهار تو چیده است

گویا فرشته‌های خودش را خدای نور
از روشنای نور شما آفریده است

مولا هنوز سورۀ وحیی نیامده،
آیات مؤمنون ز لبانت وزیده است

وقتِ کرامت است رکوع نماز تو
ای مرد مرحمت! که نظیر تو دیده است؟

این گریه‌ها و آه یتیمانه هر سحر
پای تو را به سمت خرابه کشیده است

ای معنی غدیر خدا و پیامبر
یک نور واحدید شما و پیامبر