ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام