کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد