سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را