تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت