تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت