تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!