آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست