پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...