رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی