بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده