هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده