مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو