ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده