یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
شد به آهنگ عجیبی خاک ما زیر و زبر
خانهها لرزید و لرزیدند دلها بیشتر
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها