ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را