من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را