بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرّحمان بخوان پیغمبرانه
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست