بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد