کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشنتر رویی از ماه خوبتر داری