بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد