من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
این کیست که آقای جوانان بهشت است؟
نامیست که بر کنگرۀ عرش نوشته است
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده