شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آب و آینه

چو موج از سفر ماهتاب می‌آید
از آب و آینه و آفتاب می‌آید

نمی‌توان چو به خورشید روبرو نگریست
به روز واقعه هم با نقاب می‌آید

دریچه‌ای بگشا سوی آن طلیعۀ نور
سپیدۀ سحری با شتاب می‌آید

دری به باغ نبوت گشود از گل سرخ
شگفت نیست که بوی گلاب می‌آید

صدای فاطمه در کائنات پیچیده‌ست
صدا بزن که ببینی جواب می‌آید

گلی که سایه فتد بر تنش ز پای نسیم
چه بر سرش ز هوای خراب می‌آید

خطابۀ تو که خون گلوی مرغ حق است
چو آیه‌های خدا با کتاب می‌آید

فدک بهانۀ حق‌جویی و ارادۀ توست
خروش بر ستم چیره راه سادۀ توست


پدر به دست تو گر می‌نهاد بوسه به‌جاست
که دست پاک تو و همسر تو دست خداست...

چقدر سادگی زندگیت شیرین است
بساط خانۀ تو لیف سادۀ خرماست

تمام مَهر تو آب است و چند درهم سیم
همان که در نظرت هیچ نیست، این دنیاست

محل زندگی‌ات یک اتاق روشن و سبز
به طول مِهر، به ابعاد پاکی و تقواست

تو آن‌چنان و... بیا حشر و نشر ما بنگر
اگر که شیعه بمیرد ز شرم روت رواست

خدا کند ز تو نوری رسد به باور ما
زِ مهر، سایه‌ات افتاده باد بر سر ما