شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آیۀ رحمت

حیا به گوشۀ ‌آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت

به باغ فطرت ما آب نور پاشیدی
زلال کوثر تو شوق خلقت از گِل داشت

طلوع معجزۀ هر رسول نام تو بود
خدا تو را به دل انبیاش نازل داشت

مسیح دست تو از بس طبیب حاذق بود
سلامت از تو امید شفای عاجل داشت

رکوع شوق تو تنها زکات دادن نیست
نمازت آیۀ رحمت برای سائل داشت

کسی ز بعد تو دریای ایستاده ندید
که چشم حیرت دل جستجوی ساحل داشت

نگاه آینه‌ات غرق در تجلی بود
که مثل فاطمه آیینه‌ای مقابل داشت

به جز ولای تو ایمان قلب کامل نیست
که غیر عاشق تو در بهشت داخل نیست


طلوع می‌کند آن آفتاب گنبد تو
ز سمت مشرقِ صبح‌آشنای مرقد تو

به غیر نغمۀ «قد قامت» از منارۀ نور
کجاست جلوه کند سروِ قدّ و قامت تو

به راه‌های سما آشناتر از خاکی
و عین مبدأ تو روشن است مقصد تو

به رغم سورۀ انسان پیمبر نوری
فرشته می‌چکد از خلقت مجرّد تو

شگفت نیست کلامت طلوع معجزه است
که جبرئیل نشسته به درس اَبجد تو

تو را برای تولّد به خانه خوانده خدا
شکاف کعبه نباشد به جز خوش آمد تو

شکوه خشم خدا جلوه می‌کند بر خاک
اگر به معرکه بارد نگاه ممتد تو

چگونه جغد نفاق از قفس شود آزاد
که می‌شود در خیبر اسیر در ید تو

به فتنه ضربۀ تیغ تو بی‌عدد باشد
اگر چه عالمی عمرو بن عبدود باشد


شب از ستاره برای تو جان به کف دارد
کنار ساحل صبحت سحر صدف دارد

ز مشرق آمده تا اوج آسمان خورشید
هوای بوسه به گلدستۀ نجف دارد

شکوهت از شرر اهل فتنه کم نشود
مگر نه ساحل دریا همیشه کف دارد؟

از آن که قدر تو چون شام قدر پنهان ماند
کتاب خاطره وصف «مع الأسف» دارد

هنوز از لب شمشیرت آب می نوشد
اگر زمین تو فرزند ناخلف دارد

جهان فتنه اگر ماند نهروانیِ تو
سپاه عزم تو لبیک صف به صف دارد

ز حکم نافذ تو اقتدار می‌جوشد
عدالت از لب این چشمه آب می‌نوشد


تو آن گلی که مجرد ز رنگ و بو باشی
به آفرینش این خاک آبرو باشی

زبان حق شده‌ای تا که در شب معراج
به اشتیاق نبی طعم گفتگو باشی..

بگو به اهل سقیفه که نام تو نبرند
تو باشکوه‌تر از این بگو مگو باشی

ببین که وصلۀ کفش تو خنده می‌آرد
به وهم اینکه به خاک اهل آرزو باشی

و شوق مرگ به دل‌ها جوانه خواهد زد
اگر به قبر و قیامت تو پیش رو باشی

به حشر از مددت با نشاط خواهم رفت
به استواری پا از صراط خواهم رفت