شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آیینۀ غدیر

خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را

امیر! دست تو را دست عشق بالا برد
که اهل کوفه نبینند سر به زیر تو را

جهان به سجده در افتاد و عرشیانِ خدای
به احترام نشاندند بر سریر تو را

کلید سلطنت و گنج عافیت با توست
که هست در دو جهان مسندی خطیر تو را

ز جور خلق، پیمبر ز پای می‌افتاد
اگر نداشت به هر عرصه دستگیر، تو را

پناه پیری و نان‌آور یتیمانی
چگونه دوست ندارد جوان و پیر تو را

تو کیستی که تو را عرش، خاک راه، امّا
به خوابگاه، یکی بافۀ حصیر، تو را

تو کیستی که نمازت دمی شکسته نشد
اگرچه بود به پا، زهرخورده تیر، تو را

یقین که تا به ابد پای‌بند مهر تو شد
چگونه بود مگر، رَحم بر اسیر، تو را؟

ز ابر رحمت تو بادها چه دانستند
که خوانده‌اند همه در تبِ کویر، تو را

به جز تو هیچ ولی در همه جهان نشناخت
کسی که دید در آیینۀ غدیر تو را